دوستان و کارشناسان عزیز سلام
امشب بعد از دو سه ماه دور بودن از سایت لازم دونستم که اینجا حضور پیدا کنم برای طرح مشکلم و خواهش میکنم هر کسی راه حلی به ذهنش میاد بگه. قبل از هر چیز عذر میخوام از بابت اینکه داستانم هم قدری طولانیه و هم شاید عجیب و غریب.
راستش من یه پسری هستم 32 ساله فوق لیسانس یک رشته مهندسی (از یک دانشگاه بنام) و 4 ساله که در یک شرکت با حقوق کارمندی (ماهی 2600
2700) مشغول به کارم. سه تا بچه هستیم ولی در حال حاضر فقط من هستم که توی خونه پدریم زندگی میکنم. دار و ندار خودم از دنیا در حال حاضر یک ماشین هست و حدود 25 30 میلیون تومن پول.... از نظر تیپ و ظاهر متوسط رو به بالا هستم و از نظر اخلاقی اگه بخوام خلاصه بگم، علیرغم وجود همه نقیصه هایی که هر آدمی داره و من هم بی نصیب نیستم، آدم بی آزار و مردم داری هستم و اقوام و دوستان و اطرافیان عموما بهم احترام زیادی میذارند و دوستم دارند.
2 3 ساله که به فکر ازدواج کردن افتادم و تو این مدت حدود 10 12 تا کیس از طرف دوستان و آشنایان بهم معرفی شدند که هر کدوم بنا به دلایلی (که بعضیهاشو در ادامه متوجه خواهید شد) به ازدواج منجر نشدن. یک سری از موارد رو من نپسندیدم و یه سری از موارد رو طرف مقابل. ولی اون آدمهایی که مخالفت کردن، هیچ کدوم دلیلشون مسائل اخلاقی یا رفتاری شخص من نبوده.
من در رابطه با انتخاب همسر چالش فکری زیاد داشته و دارم. شاید بخشیش به خاطر این بوده که پدر و مادر من اصلا زوج خوشبختی در کنار هم نبودن و همیشه بینشون مشاجره و اختلاف بوده و این ذهنم رو نسبت به ازدواج حساس تر کرده... اما اگه بخوام بزرگترین مشکلم رو بگم، کمبود اعتماد به نفسه که به نظر خودم عمده دلیلش دو تا مساله است:
1)مشکل مالی برای تشکیل یک زندگی مشترک نسبتا مرفه (پولدار نبودن).
2) داشتن پدری که واقعا هیچگونه احساس عاطفه و مسئولیتی نسبت به بچه هاش نداره و حاضر نیست من فرزندش رو در قضیه ازدواج، به شکل خیلی خوب و آبرومندانه حمایت مالی بکنه. البته در حرف همیشه قول حمایت میده ولی تا به مرحله عمل میرسه پا پس میکشه و بهانه تراشی میکنه ... علیرغم تمکن مالی نسبتا خوب، پول هزینه کردن برای ازدواج من برای پدرم در حکم یک عذاب جانکاهه و از اول هم همیشه همینطور بوده. اما کاش فقط مساله در همین حد بود: پدر من 13 14 ساله که زن دومی اختیار کرده (البته اون خانم ظاهرا صیغه هستن) و در نتیجه، با ما زندگی نمیکنن (هر چند که ما بچه ها با پدر قطع ارتباط نکردیم و خدمتشون میرسیم هر ازگاهی) اما در کل این قضیه برای من در حکم یک ننگه و از این بابت خیلی احساس سرشکستگی دارم در حدی که هیچوقت روم نشده به خواستگارهای غریبه چنین حقیقتی رو عنوان کنم و چه بسا به خاطر سختی این بازگو کردن، بعضی رابطه ها رو همون اوایل بهم زدم (و چه تلخه خجالت کشیدن از چیزی که مقصرش نیستی
)
حال با در نظر گرفتن این مقدماتی که خدمتتون عرض کردم، مشکل اصلیم رو خدمتتون عرض میکنم: حدود یک ماه و اندی پیش با اصرار زیاد پدرم وارد قضیه خواستگاری با یکی از بستگان دور شدم و ارتباط و آشناییمون با هدف ازدواج شروع شد... پدرم اصرار عجیبی به انجام این وصلت داشتن و انقدر اوایل انقدر هول بودن که میخواستن ظرف کمتر از یک ماه من و اون خانم عقد کنیم (دلایل این اصرا الان برای من مشخصه)... القصه، اصرار ایشون و تشویق مادرو خواهرم باعث شد من خودمو به این ازدواج راضی کنم هر چند که اون خانم خیلی از معیارهای مورد نظر من رو نداره.... جالبه که بدونید در روز پیش بله برون پدر من مثلا به خاطر شنیدن یه حرف نسبتا تند از طرف یکی از اعضای خانواده عروس (ولی در واقع به خاطر پیش کشیده شدن خواسته های مالی مخالف میلشون) ناراحت شد ن و الان تبدیل شدن به یکی از سرسخت ترین مخالفهای این ازدواج!
دوستان عزیز شما یک راه حل پیش پای من بذارید: یا میتونم الان با اون دختر خانم ادامه بدم و خوب آشنا شم و حتی پیش مشاور هم بریم و در نهایت اگه خودمون دو نفر با هم اوکی بودیم، بببینم بابام دست در جیب مبارک میکنه که پولی کمک من بکنه برای شروع زندگی یا خیر (که اگه نکنه مجبورم ازدواج رو بهم بزنم)... و یا اینکه کلا رابطه رو تا بیشتر پیش نرفته و احساسمون بیشتر درگیر نشده مختومه کنم
ف
اینم بگم که اون خانم طبق گفته خودش واقعا منو دوست داره و از خداشه ازدواج کنیم ولی حاضر نیست به خاطر شان خانوادگی خودش کلا از همه انتظارات مالیش چشم پوشی کنه. ولی احساس متقابل من به اندازه ایشون نیست و مسائلی هم در رابطه با خونواده و خود ایشون هست که من رو برای ازدواج مردد میکنه، مگه اینکه پیش مشاور بریم و مشاور این نگرانیهارو برای من رفع کنن.
خیلی ناراحتم و نمیدونم چه کنم دوستان عزیز لطفا کمک کنید و بگید اگه جای من بودید چه میکردید
با تشکر